پیام بزرگمهر

تعمقی بر مجهولات و نگرشی دیگر بر زیستن

پیام بزرگمهر

تعمقی بر مجهولات و نگرشی دیگر بر زیستن

اراده

وقتی به خودم آمدم،خود را بین عده ای از آدمها دیدم که به دور یک تابوت جمع شده بودند.تابوتی سیاه که صیقل روی سطح آن برق خاصی می زد.تنگ غروب بود و آفتاب در حال افول به نقطه ای دور دست دیده می شد.تا به حال خورشید را اینگونه گرفته و محزون و رنگ باخته ندیده بودم،چنان تیره شده بود که گهگاهی به نظر می رسید از خود نور سیاه ساطع می کند.به هر طرف که نگاه می کردم به طور خیره کننده ای بیابان لم یزرع و بی آب و علف بود.باد زوزه می کشید و ذرات خاک را به صورتم می زد و برای اینکه خاک به چشمانم نرود آنها را نیمه باز نگه داشته بودم.. برق سطح صیقلی تابوت نظرم را به خود جلب کرد.تعدادی آدم با پوششی سراپا سیاه و نقابی بر صورت و با اندازه های متغیر،کمی دورتر ایستاده و به جز چشمها و دهانشان،تمام صورتشان را سیاهپوش کرده بودند. حس می کردم مرموزانه مرا می پایند..

گروهی هم آن جلوتر،با لباسهای رنگی و متفاوت از جمله زرد و قرمز و سبز و بنفش و غیره، نزدیک به تابوت،روی زمین ضجه می زدند،به طوری که می شد دلبستگی آنان را به مرده درون تابوت حس کرد.تفاوت واضحی بین رفتار این دو گروه مشهود بود..خود را نمی شناختم.نمی دانستم کیستم و نمی دانستم چگونه از اینجا و میان این مردم سر در آورده ام.ولی گویا همه شان را قبلا دیده بودم و چهره هر کدامشان برایم حس آشنا و عجیبی داشت..ناگهان چند نفر از کسانی که لباس سیاه بر تن داشتند را دیدم که به جلو رفته و آن لباس رنگی ها را از نزدیکی تابوت کنار زدند.تابوت را بر دوش گرفته و به روی سر بلند کردند.همه مشکی پوشها به فاصله چسبیده به هم و با قدهای متغیر،تابوت بر دوش وبا لبخندی مرموز به سوی تاریکی به راه افتادند.آن تعداد لباس رنگی ها نیز از پس آنان ، و گریان حرکت کردند.من هم بی اختیار،پشت سر همه و با احتیاط روان شدم..آنها مخالف جهت خورشید می رفتند به طوری که هنگام راه رفتن،سایه هایشان در مسیر حرکت و جلو پایشان می افتاد..من هم بی اختیار به دنبال آنها حرکت می کردم،هر چند دوست نداشتم با آنها بروم.اما گویی چیزی اختیارم را از دستم گرفته بود و مانند کسی که او را به غل و زنجیر کشیده باشند از پی آنها می رفتم.هر چه بیشتر می رفتیم  سایه ها جلوی پایمان طویلتر می شد..دوست نداشتم به سمت تاریکی بروم.در طول مسیر هر از چند گاهی بر می گشتم و به خورشید نگاهی می انداختم .احساس می کردم مانند شمع در حال ذوب شدن است و از شکل قرص خارج شده بود.نمی ترسیدم اما متعجب و نگران بودم.یادم می آید از کودکی جویای خورشید بودم.ولی باز نیرویی مرا به سمت تابوت روان می کشید و بی اراده به دنبال جمعیت طی طریق می کردم..هنوز نمی دانستم کیستم ..سیاه پوشها در پیشگاه و تابوت را بالای دست حمل می کردند.انگار عجله ای در کارشان بود.هر از چند قدمی یکی از آنها با چهره ای برافروخته و کبود و مشمئز کننده به پشت سر نگاهی می انداخت.گویا مرا شناخته بودند و از لابلای خنده مرموزشان،برق دندانشان را می دیدم..کسانی که لباسهای رنگی بر تن داشتند اکثرا غمگین  بودند.وقتی نگاهم می کردند اشک می ریختند و زود صورتشان را از من می گرفتند.گویا دیدن  من بر حزنشان می افزود..چهره همه آنها برایم آشنا و مشکوک بود .مطمئن بودم آنها را جایی دیده ام،اما نمی دانستم کجا..کاملا گیج بودم.حتی خودم را نمی شناختم.فقط می دانستم همیشه راه خورشید را دوست داشته ام و از رفتن به مسیر تاریکی ناراضی بودم.اما انگار اختیار از دستم خارج شده بود.همینطور در جهت خلاف خورشید در حرکت بودیم،گاهی صدای خنده های مرموز و گاهی صدای گریه های عمیق به گوش می رسید..تا چشم کار می کرد بیابان لم یزرع و بی آب و علف  دیده می شد.گویا زمین اینجا هیچگاه روی باران را به خود ندیده بود.باد ذرات خاک را به صورتم می زد و من با چشمانی نیمه باز راه می رفتم.کم کم هیجانی در من رسوخ می کرد که هر لحظه بر شدتش افزوده می شد و می خواستم که آنها را بشناسم و بدانم چطور به اینجا آمده ام..راه رفتن زیاد خسته ام کرده بود.اما انگار سیاهپوشها  بطور خستگی ناپذیری می خواستند این راه را ادامه دهند و گویا تابوت را به سوی مقصدی از پیش تعیین شده می بردند...ناگهان دیدم که تابوت بر بالای دستانشان متوقف شد و همه ایستادند.آن را به گوشه ای گذاشته ، خودشان چند قدم جلوتر رفته و به تماشای چیزی مشغول شدند.خود را به جلو و در بین جمعیت رساندم.  موضوع عجیبی مشاهده می کردم.چند قدم جلوتر از ما چیزی به نام زمین وجود نداشت.گویا اینجا زمین تمام شده بود و به آخر راه رسیده بودیم.کمی جلوتر رفتم و کنار لبه پایانی زمین ایستادم.آنچه می دیدم دره ای بسیار عمیق با انتهای تاریک و غریب بود.پرتگاهی بی نهایت عمیق و غیر قابل تصور که صدای بادهای خروشان و نعره های شیطانی مهیب از عمق آن شنیده می شد.ارتفاعی بی پایان که ابرهای سیاه و متراکم در نقاطی از آن دیده می شد.گویا اینجا منزلگاه شر و شیطان بود..سرم گیج و چشمم سیاهی رفت.خود را به عقب کشیده و کمی دورتر روی خاک افتادم.نفسم بند آمده بود.حالتی از ترس و تعجب درونم را تسخیر کرد...اما سیاهپوشها را می دیدم که یکی یکی نگاهی به عمق پرتگاه می انداختند و بعد برگشته به تابوت نگاه می کردند.ولی به جای اثری از ترس،لبخندی مرموز و زننده بر لبانشان بود به طوری که دندانهایشان برق میزد.تازه فهمیدم چه نقشه ای در سر دارند..همه مشغول دیدن پرتگاه بودند و تابوت گوشه ای به حال خود رها شده بود.حس کنجکاوی عجیبی مرا به سوی آن هل داد.از موقعیت استفاده کردم و به طرف آن رفتم.رنگ سیاه و صیقل خیره کننده ای داشت.در لولایی آن را به یک گوشه باز کردم.جسد مرده ای که کت و شلوار سیاه تنش بود دیده می شد.یک دسته گل قرمز در دستانش بود بطوری که گلبرگها جلو صورت او را پوشانده بودند.گلها را کنار زدم تا صورتش را ببینم..اما با دیدن چهره مرده، بی اختیار تنم لرزید.چشمانم سیاهی رفت و وحشت وجودم را فراگرفت.آن مرده،خود من بودم.و این جسد من بود که بر بالای دست اینها به اینجا آورده شده بود.هیچ نمی توانستم باور کنم. از وحشت،بی اختیار فریاد زدم..ناگهان همه با شنیدن صدای من ،متوجه تابوت شدند و به سمت آن حمله کردند.سیاهپوشان از طرفی و رنگی ها از طرف دیگر آن را می کشیدند.نزاعی بین این دو گروه در گرفت.و با تمام قدرت به هم یورش می بردند.گویا اینها دشمن دیرینه هم بودند.رنگیها از پرت شدن تابوت در پرتگاه هلاکت توسط سیاهها ممانعت می کرند .من کاملا گیج  و حیران بودم.نزاع بزرگی بر سر تصاحب تابوت در گرفت و من بی اراده به هر دو گروه کمک می کردم.بارها جسدم تا لبه پرتگاه برده شد اما رنگیها آن را به عقب می کشاندند.درگیری باعث شده بود نقابها از صورت اینها بیفتد..احساس عجیب و موهومی بر من چیره شده بود.همه این افراد را جایی دیده بودم.کم کم قیافه هایشان به خاطرم می آمد.ظاهرا این جنگ باعث شده بود حافظه ام سر جایش برگردد.با دیدن صورت هر کدام به سرعت می شناختمشان.در بین سیاهها دروغ،تکبر،ریا،خودخواهی،خیانت و چند نفر دیگر را شناختم.و در بین رنگیها صداقت،محبت،وفا،تواضع و تعدادی دیگر از خوبیها را دیدم که سرسختانه با سیاهها می جنگیدند.تازه فهمیدم که همه اینها جزئی از وجود خودم بودند که مرا تا پرتگاه هلاکت آوردند.حالا می دانستم چرا آنقدر چهره هایشان آشنا به نظر می رسید.شاید همه اینها خود من بودند که بی محابا بر هم یورش می بردند..به پشت سر نگاهی انداختم.خورشید هنوز سر جایش بود.شاید در دوردستها منتظر من مانده بود..تصمیم گرفتم این بار با اراده از تاریکی به سمت نور بروم و آنها را به حال خود رها کنم...عزم خود را جزم کردم و با تمام خستگی به راه افتادم...به سمت خورشید حرکت کردم..هر لحظه به روشنایی نزدیکتر می شدم و چهره گرفته خورشید هر لحظه بازتر می شد..این بار سایه ام پشت سرم حرکت می کرد..صدایی را شنیدم...انگار صدای خنده بود..صدا از پشت سر می آمد..برگشتم و نگاه کردم..چیز عجیبی می دیدم..این بار تابوت بالای دستان رنگیها بود که شاد و خنده کنان  از پس من حرکت می کردند..آنها پیروز شده بودند..نگاهشان توام با رضایت بود..و  مشکی ها با قیافه های محزون و مغلوب  به دنبال تا بوت می آمدند..این بار بر خلاف قبل من پیشتاز بودم..به راه خود در جهت نور ادامه دادم..حالا دیگر خود را کاملا شناختم..من اراده بودم...

 

                                                      پایان

 

نظرات 60 + ارسال نظر
مهرگان سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 03:41 ب.ظ http://bandarmehr.blogfa.com

سلام بر برادر نیک اندیش
خسته نباشی
جالب بود و مثل همیشه قابل تامل
موفق باشی و پایدار

راستی الان یادم اومد ممنون از اطلاعاتی که دادین . اتفاقا خیلی دوست دارم راجع به اون موضوع مطالعاتی داشته باشم
ولی اولین سوال از کجا باید شروع کرد ؟ راستش نمیدونم .پیشنهاد شما چیه؟

سلام بر مهرگان مهربان..شما هم خسته نباشید و سپاس از محبتتان..
پیشنهاد می کنم کتابهای تاریخی از جمله تاریخ ادیان و تاریخ تمدن و تاریخ فلسفه و عقیده را مطالعه کنید..برای شروع ُکتابهای نویسندگانی چون ویل دورانت،محمد تقی راشد محصل و امیر حسین خنجی می تواند بسیار مفید باشد..و بعد از اینها باید به سراغ علوم زبانشناسی و باستانشناسی و علوم مرتبط با تاریخ رفت..البته جدا از تحقیق در مورد موضوع مزبور،خواندن کتابهای تاریخی به همراه کتابهای فلسفی میتواند دیدمان را نسبت به دنیا عوض کند..امیدوارم موفق باشید و ما بتوانیم از محضزتان کسب فیض کنیم..

چکامه بزرگمهر سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:30 ب.ظ http://chakamehb.persianblog.ir/

سلام
جالب بود و از آن جالبتر برای منن هم نامی ما بود، به همین دلیل هم آمدم و سری زدم|، شای ازر روی کنجکاوی.. موفق باشی...

سلام بر شما..برای من هم جالب بود.. وبلاگتان را خواندم..نوشته هایتان بوی عرفان و تصوف می دهد..شما هم موفق باشید

سارا چهارشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:47 ق.ظ

زیبا بود!

همشو خوندم..........


موفق باشی دوستم!

سپاس از شما گرامی دوست...

افشین چهارشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 02:40 ق.ظ

سلام
داستان جالبی بود ولی آخرش چی شد؟ بیشتر شبیه یه کابوس میموند.فکر کنم این اراده بود که داستان رو تعریف می کرد
موفق باشی

سلام..متشکرم..
آخرش اتفاق خاصی نیفتاد..طراحی این داستان فقط برای آخرش نبود..توضیحا بگویم:
آن مرده درون تابوت استعاره از خود انسان بود..سیاهپوشان نماد کارهای بد و رنگی ها کارهای خوب..خورشید نماد خیر و تاریکی و دره نماد شر..راوی داستان اراده انسان بود..در ابتدای داستان که اراده، سست بود،انسان توسط کارهای شر به طرف ظلمت برده شد و اراده نیز،بی اختیار پشت سر آنان به دل تاریکی رفت..پشت به نور حرکت کردن باعث شده بود سایه هایشان جلو پایشان بیفتد..دره نماد شر بود..جنگ رنگی ها با مشکی ها نماد جدال خیر و شر..و وقتی اراده نگاه خود را به طرف خورشد کرد و تصمیم گرفت به سمت آن حرکت کند هر لحظه آفتاب برایش روشن تر شد..و دید که با حرکت اراده او به سمت نور،خیر بر شر پیروز شد و کالبد انسان بر بالای دستان نیکی به سمت نور حرکت کرد..و این بار بر خلاف دفعه قبل ،اراده در پیشگاه بود و بر خلا ف قبل سایه ها پشت سرشان می افتاد...
شما هم موفق باشید

نسیم صبا پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:02 ق.ظ

سلام بازم که تند رفتین آقای مهندس / نوشتون بیش از ۱۰ بار خوندم اینهایی که نوشتید خوابند خیالند یا رویا که این همه برای من گنگند / آدم های دور وبرتون اصلاْ سیاه نیستند همشون رنگی اند (‌مثل خود شما ) اصلاْ مرموزانه نگاه نمی کنند نگاههای همشون گرم و پر معناست اون آفتابی هم که داره افول می کنه فردا صبح از اونطرف دوباره طلوع می کنه زمین لم یزرع هم که ماشاا... دور و برمون زیاده دلتنگ شدن نداره خیلی هم قشنگند / بهتره کمی زاویه دیدتونو بازتر کنید البته به نظر بنده (زاویه حاده دیدتونو تبدیل کنید به ۴ پی فضایی شما که سیر کردن تو فضاتون عالیه ) توی این نوشته یک نکته برام خیلی جالب بود برق تابوتو دیده بودین انتظار داشتم بنوسید تابوت غبار گرفته و سرد و غمناک و...
پر رویی منو ببخشید
راستی وقت کردید mailتون چک کنید یک مقاله راجب ستارگان براتون گذاشتم شاید خوشتون بیاد
(( بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید ))

سلام..اطمینان دارم داستان را خوب نخوانده اید و شاید بنده خوب بیان نکرده باشم..ولی مطمئنم منظور بنده را متوجه نشده اید..در اینجا منظور از من، شخص بنده نیست بلکه من به عنوان عام یعنی انسان مورد نظر است..آن انسانهای سیاه پوش نیز استعاره از افکار مخرب و پلید انسان است و انسانهای رنگی افکار نیکوی انسانی و انسانیت است.در این داستان به افکار انسانی شخصیت داده شده ..و همانطور که آخر داستان نوشته شده،اگر اراده یاوری کند، در نهایت افکار نیکوی انسانی بر افکار پلید او پیروز می شوند و به سمت نور یا همان مصدر خیر حرکت می کنند..
از لطف شما جهت ارسال ایمیل کمال تشکر را از شما دارم اما هنوز ایمیلتان دریافت نشده..سعی کرده بودم معانی را در پس کلمات مستتر سازم تا از حالت داستانهای کودکانه و رمان که مستقیما منظور را بیان میکنند، خارج شود.. به خاطر گویا نبودن داستان عذر مرا بپذیرید..هنوز تازه کارم و کم تجربه...متشکرم

نسیم صبا پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:18 ق.ظ

شرمنده- من تازه یکی از پاسخ هاتون خوندم و منظورتون کمی فهمیدم / ولی بازم میگم زوایه دیدتون عوض کنید .

خواهش می کنم..یکی از اهداف بنده برای راه اندازی این وبلاگ شاید ایجاد نوعی نگرشی متفاوت در خودم بود.و در این راستا نیاز به ارشادات از جانب دوستان فهیمی همچون شما را احساس می کنم..تقاضامندم فرمایشاتتان را با جزئیات بیشتر بیان نمایید تا بتوانم افکارم را بر روی آنها متمرکز کرده و نتیجه ای غیر از دانسته های حال برایم حاصل شود..باز هم ممنون

محمدامین نوروزی نژاد جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:28 ب.ظ http://nowrozi.blogsky.com

سلام آقای مهندس
مطلب جالبی بود ولی کمی بوی یاس می داد این سیاهیهایی که ازشون نام بردین میتونن روشنایی و رنگی باشند.

سلام بر دوست عزیزم مهندس نوروزی..سیاهیها جزئی از زندگی انسانهاست و هیچگاه نمیتوان جایگزینی برایشان در نظر گرفت..زیبائیها در کنار زشتیها معنا پیدا می کند.سیاهیها و روشنیها نقطه تقابل یکدیگرند..درست به همان اندازه که سیاهی وجود دارد روشنی نیز وجود دارد..هنگامی که بی اختیار افسارمان به دست بدیها بیفتد طبیعتا بوی یاس را استشمام می شود و هنگامی که با اراده خود را از ظلمات در آریم بوی امید همه جا را پر می کند..در آخر این داستان انسان با اراده از تاریکی به سمت نور و امید و خوبی حرکت کرد...موفق باشی

بنگری جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 06:19 ب.ظ http://www.bangeree.blogsky.com

سلام آقای بزرگمهر
خسته نباشید..

با نوشته ی خودتون شروع میکنم :: فقط می دانستم همیشه راه خورشید را دوست داشته ام و از رفتن به مسیر تاریکی ناراضی بودم ...
داستان جالبی بود . اراده قوی باشه هر مسیر تاریکی به روشنایی میتونه مبدل بشه .

همیشه شاد و موفق باشید

سلام بر شما
زنده باشید..شما هم خسته نباشید..
ممنون از توجهتان..به فرمایش شما صحه میگذارم...
نیکبخت باشید

بی بلم جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:48 ب.ظ http://www.beybelom.blogsky.com

ممنون از اینکه به من سر زده بودید. مطلبتان را تا آخر خواندم. راضی ام کرد.

خواهش میکنم..وظیفه بود..خوشحالم که راضیتان کرد...

مهرگان شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:44 ب.ظ

سلام برادر نیک اندیش
بازم ممنونم راستش بازم یه ابهاماتی تو ذهنم هست دیگه روم نمیشه بگم............

شکلاتم با نتایج نظرسنجی داغ شده
دیدنش ضرری نداره
البته فکر نمیکنم سر شماکلاه رفته باشه

سلام مهربان
برای تبادل معلومات علمی نباید مانعی وجود داشته باشد..بهترین کاری هم که می شود با وبلاگ انجام داد همین است..بنده هم تا آنجا که بضاعت علمی ام یاری کند در خدمتتان هستم..نادانستنیها زیاد است و وقتی می توان این را فهمید که افقی نو فراروی ما قرار بگیرد..امیدوارم سوالات و مباحث فی ما بین این افق را برایمان بگشاید...
نظرسنجی را دیدم..خیلی جالب بود.. ممنون دوست گرامی

نسیم صبا شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 02:57 ب.ظ

سلام مجدداْشرمنده / mailتون اشتباه نوشته بودم / دوباره براتون فرستادم
موفق باشید

سلام از بنده..سپاس از شما...محبتتونو فراموش نمی کنم..

فریده قاسمی یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 02:07 ب.ظ http://dokhtekong.blogsky.com

سلام کاکا پیام....وقتی امخوند چه کتابونی مطالعه افرمایین کلی از خم خجالت امکشی !!! کنجکاو بودم بدونم رشته دبیرستان و تحصیلات دانشگاهسی شما چه بودن ؟ که علایق شما ادبیات،تاریخ،فلسفه،ستاره شناسی،... تشکیل اد ت ؟

سلام دادا گل..اختیار تهستن،ای چه حرفی افرمایی،ما همیشه به داشتن دادای فهیم و دانایی مثل شما، به خومو ابالیم ..
راستش رشته تحصیلی دبیرستان مه،ریاضی فیزیک و دانشگاه هم رشته عمران امخوندن و به رشته خوم خیلی علاقه امهه..ولی همیشه سعی امکردن دنبال حقیقت بگردم و به همی خاطر از علوم دیگه غافل نبودم..اعتقاد امهه برای دست یافتن به حقیقت باید به ذره ذره دنیا نگاه بکنی تا بتونی برآیند ارتباط بین تمام دنیا به عنوان حقیقت درک بکنی که لازمه این کار مطالعه در زمینه های گوناگونن و در این راه شاید هم حقایقی ناشناخته به روی انسان گشوده بشت ..
آرزوی موفقیت امهه بی شما..

پژو پارس دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 05:37 ب.ظ

سلام پیام جان تو دگه خیلی دیدت نسبت به مسائل عوض بودن ناندونم چه بگم فقط ته گم خاش انوشتئی

سلام..مگر شما از دیدگاه قبلی من نسبت به مسائل آگاه بودید؟؟...
طبیعیست که انسانها با گذشت زمان و اکتساب تجربیات بیشتر بر آگاهیشان نسبت به دنیا افزوده می گردد..و طبیعتا دید آنها متناسب با دیده آنها تغییر می کند.فقط مرده ها هستند که عوض نمی شوند..از حضورت متشکرم

روشینا دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 07:49 ب.ظ http://teytakh.blogfa.com/

سلام پیام جان / داستانت را خواندم / (اگه بشه نام داستان رو روش گذاشت )/ از بیان برخی بدیهیات در قالب استعاره تان خوشم آمد / مسلما در بیان منظورت بسیار موفق بوده ای / انسان معجونی از شرها و نیکی هاست / و اراده ی قوی یکی از ابزاری ست که می تواند انسان امروزین را به نور و روشنایی برساند / احتمالا فیلم گامهای معلق لک لک را دیده ای / مرا به یاد جمله ی معروفش انداختی : همیشه رو به شمال می رفت ، همیشه ... / از ابتدای داستان مشخص بود که مرده ی درون تابوت خود راوی ست / اراده ای که غیر ارادی مرده بود ... اما مشایعت کنندگان ... به نظرم آمد برای فضا سازی بیشتر بوها هم به کمک رنگها می آمدند بد نبود . و نتیجه ی آخر : الله ولی الذین آمنو یخرجهم من الظلمات الی النور . ( کتاب همنوایی شبانه ارکسترهای چوبی اثر رضا قاسمی باید برایت جالب باشد اگر نخوانده باشی اش ) منتظر آثار بعدیت هستم / در پناه عشق و جنون لحظه هات پر آرامش باد عزیز.

سلام..متشکرم..متاسفانه من اصلا فیلم تماشا نمی کنم و تمام نوشته ها زائیده فکر خودم بود..اما کنجکاو شدم این فیلمی را که فرمودید ببینم..
در مورد بو باید بگویم بعد از پایان داستان به ذهنم خطور کرد که می شد از بو هم استفاده نمود..
سپاسگزارم...

چوک سورو چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:11 ق.ظ http://suru.blogsky.com

ماه لی لی پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:04 ق.ظ http://www.abi-e-aram.blogfa.com/

درود ...........زیبا بود می خواستم بپرسم که چقدر مسعود خیام را میشناسید؟فکر کنم کتاب *قفس شطرنج* ایشان برایتان دلچسب باشد...همچنین که برای من.......

و درود بر شما...بار اولیست که این نام را می شنوم...بی تردید باید خواندنی باشد...

آزادی واندیشه سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 01:11 ب.ظ http://azadivaandishe.blogsky.com/

سلام با موضوع جدیدی بروزم

غریب سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:51 ب.ظ http://baadbaan.blogfa.com

نیامده است. با خود می گوید نخواهم بود. او مدت ها پیش با خود این گونه تصور می کرد که دیر یا زود خواهم بود. و در آن لحظه همه ی بودها به استقبالم خواهند آمد و بودنم را خوش آمد خواهند گفت . احتمالاُ از این که دیر به بودنم رسیده ام گلایه خواهند کرد . و بعد به افتخار بودنم،به باران خواهند گفت که ببارد . و به پرنده ها خواهند گفت که به دیدن من بیایند. اما حال، او از این که هنوز نیست به بودنش نرسیده ، پریشان است و شدیداُ دلتنگی می کند و اشک می ریزد .

سلام بر دوست دیرین..چه شادمانم کردی با آمدنت..عذر مرا جهت تاخیر در پاسخ بپذیر..

سلما جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:48 ق.ظ http://charandiat.blogfa

سلام پیام.
زندگی رو چه کارش کنیم؟چگونه طی اش کنیم؟و زمانی که احساس کردیم به عنوان یک انسان،آنگونه که شایسته ی آنیم،حرمت اجتماعی نداریم...آنوقت فریادهای تظلم را پیش که سر دهیم؟
والا محیط،محیط نفرت انگیزیه ولی...گویا آسمان هم هر جا بری همین رنگه.
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من نیز جلالش نفزود
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود
کین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

سلام از بنده
پرسش بسیار سختی را مطرح فرمودید..گمان نکنم پاسخ این پرسش نیز برای همه یکسان باشد..برای افرادی که به دنیا علاقه مندند راهکارهای زیادی را می توان برای زیستن پیشنهاد کرد اما عرصه زندگی برای انسانهای درونگرا کمی سخت و گره خورده تر است..
اما سوال اصلی اینجاست که آیا نفس زندگی بیهوده است یا زندگی در این شرایط کنونی ملال آور است؟؟؟آیا تغییر نوع زندگی و رسیدن به خواسته های فعلی تاثیری در دیدتان نسبت به دنیا دارد؟؟گمان می کنم یکی از دغدغه های فکری شما واژه آزادی است..آیا با رسیدن به آزادی (آزادی مطلوب خودتان) باز هم محیط را نفرت انگیز می دانید..هر چند اعتقاد دارم چیزی به نام آزادی در دنیا وجود ندارد و انسانها در همه امور محدود به جبر هایی از جمله جبر تکوینی و آفرینشی هستند.دست انسان برای گشایش همه امور باز نیست ..اما اگر منظورتان آزادی نسبی ما در مقابل آزادی انسانهای دیگر در سایر نقاط دنیاست کمی موضوع فرق می کند..
انسان زمانی آزاد است که از بندها رهایی یابد..و آن روز هم دیر یا زود برای همه ما فرا میرسد..

سلما چهارشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:18 ب.ظ

با سلام مجدد و با عرض پوزش از اینکه اینقدر دیر داستان کوتاه شما رو خوندم.اگر اجازه بدید به عنوان دانشجوی حقیر ادبیات داستانتون رو نقد کنم.محتوای داستان جالب بود و به نظر من نقطه ی اوجش،بند آخرش بود.اشکالی که کمی بارز نشون میداد،تکرار زیاد بود.در داستان کوتاه،اصل بر ساده نویسی هست و تا جایی که امکان داره نویسنده باید اختصار رو رعایت کنه(البته بعضی عوامل تکرار شونده،به جذابیت داستان کمک می کنه)منتها از نظر من تکرار "خلاف جهت خورشید حرکت کردن"و"آشنا بودن چهره ها"و...داستان رو کمی ملال آور کرده.دوست داشتم آخر داستان نمی گفتید "آنها پیروز شده بودند" و حتی خوشحالی شان رو توصیف نمی کردید تا خواننده خودش به تامل وادار بشه و بعضی چیزها رو حدس بزنه.
لازم به ذکره،در داستان کوتاه توصیف چندان جایی نداره و اصل داستان بیشتر مهمه.موفق باشید.

سلام از بنده..از حسن التفاتتان کمال تشکر را دارم..خوشحالم که یک دانشجوی ادبیات نوشته هایم را خوانده و آن را نقد می کند..فقط توضیحا عرض میکنم هدفم از تکرارها نوعی تاکید و شاید نوعی ابهام زایی در متن داستان بود که با رسیدن به جمله آخر تمام این ابهامها برطرف شود..و باز هم از شما سپاسگزارم

نسیم صبا دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:26 ب.ظ

سلام / هر وقت به اون قسمت از داستانتون که نوشته اید یکی از سیاهپوشها برگشت وبه پشت سر نگاه می کرد - می رسم ناخودآگاه می خندم - می دونید چرا - چون احساس می کنم که خوب میشناسمش و بارها و بارها این این صحنه را دیدم- احتمالاْ شما هم با من موافقید که اکثر ماها این سیاهپوش سمجو می شناسم با این تفاوت که هرکسی یه اسمی براش داره ( ترس -غرور-تکبر -خودخواهی -دروغ ... )/میتونم بپرسم شما هم بعضی اوقات اونو احساس می کنیدیا نه؟ شما با چه اسمی می شناسینش؟ ( کنجکاوی منو ببخشید)
نوشته بودید که از کودکی جویای خورشید بودید -همون توی دلهای کوچکمون یه خورشید بزرگ داریم فکر کنم شما هم خیلی وقت پیداش کردین( نگران نباشید) .
که می افروزد - که می سوزد
چه کسی قصه در دل می اندوزد
در شب سرد زمستانی کوره خورشید همچون کوره گرم چراغ من نمی سوزد .
منتظر نوشته بعدی تون هستم .

سلام..ممنونم که نوشته ها را دنبال می کنید..سیاهیها جزئی از زندگی ما (نه جزئی از وجود ما) هستند که همه آنها مظاهری از یک ماهیت ،ولی با نمود های متفاوت باشند که به صورت عام آن را شر نامگذاری می کنیم..در مورد کنجکاویتان باید عرض کنم نوعی از این موجودات سیاهپوش را احساس میکنم که نمی دانم از کدام گونه اش هستند ولی این را متوجه شده ام که تاثیری منزوی کننده و بیهودگی را بر روانم ایجاد کرده است..
ارتباط بین پیدا کردن خورشد و نگران نبودن را متوجه نشدم،اگر ممکن است در حد درک ناقص من بنویسید..سپاس مرا پذیرا باشید..

نسیم صبا دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:55 ب.ظ

فکر کردم گمش کردین ( مسخره می کنید من مثل دوستای ادیبتون بلد نیستم بنویسم )

خدا نکنه..ما هیچوقت چنین جسارتی نمی کنیم ..در ضمن شما هم دوست ما هستید و بنده شخصا نوشته هاتون رو دوست دارم...

کنگستان پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:11 ب.ظ http://kongestan.blogfa.com

سلام آقای بزرگمهر...تقابل خیر و شر ...نکوهش صفات بد و زشت نشاندن آنها ...مثل همیشه....موفق باشید

سلام جناب دریاگذر..شما هم موفق باشید

جغد بندری یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:42 ب.ظ http://www.joghd11.blogsky.com/

سلام . کشنگ بود

سلام.ممنون

چاووشی جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:45 ب.ظ http://www.chavooshi.visit.ws

سلام
مطلب جالبی بود ..استفاده کردیم
موفق باشین

سلام ..شما نیز موفق باشید

چکامه یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 07:54 ب.ظ http://chakamehb.persianblog.ir

سلام
با دو مطلب به روزم:
×چرا بلد نیستیم دیگران را ببخشیم؟
و
× هیچ می دانستی به آرامی آغاز به مردن می‌کنی، اگر ...

شاد و موفق باشی...

مارال پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:11 ب.ظ

همشو خوندم

زیبا .. غمگین .. و واقعی بود

ممنون پیام جان

و ممنون از شما دوست گرامی

مهرگان دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 04:17 ب.ظ

سلام
قصد آپ کردن ندارین؟

آپم با بورس اوراق بهادار!

سلام..کمی مشغولم ..خدمت میرسم..

نسیم صبا یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 11:52 ق.ظ

سلام / خوب هستین / سایه تون سنگین شده / قصد نوشتن ندارید ؟

سلام..ممنون..باور کن اصلا سایه ای نداریم ...یه چیزایی نوشتم..اگه شد که به زودی آپش میکنم ..

آزادی واندیشه دوشنبه 17 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 06:18 ب.ظ http://azadivaandishe.blogsky.com/

سلام
باموضوعی جدید بروزم

نسیم صبا سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 12:09 ب.ظ

بازم سلام / نه بابا / شکست نفسی نفرمایین / گفتم خورشید گم کردین / خوب می دونید که هر جسم مادی با وجود چشمه نوری مثل خورشید سایه داره (شاید مرئی نیستید که سایه ندارین)/ خوب ... پس نگید سایه ندارین
شوخی کردم

سلام بر شما..اگه راستش رو بخواین این مدت توی یه وبلاگ دیگه یه چیزایی نوشتم..البته کمی متفاوت..آدرسش رو به ایملتون فرستادم..

کنگستان جمعه 4 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:47 ب.ظ http://kongestan.blogfa.com


سلام آقای بزرگمهر ...مثل اینکه سرتون خیلی شلوغه...من بروزم

بیژن جمعه 4 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:18 ب.ظ

جالب بود...

پدربزرگ دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:13 ق.ظ

سلام آقای بزرگمهر
فامیل شما من را یاد مسئول آزمایشگاه شرکت آر... میندازه
موفق باشید

سلام.. خوشبختانه من فقط مسئول خودم هستم..شما هم موفق باشید..

m_aq جمعه 11 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:56 ب.ظ http://goldengulf.blogfa.com

سلام
من فکر من کنم جمله آخر اوج داستان رو نشون می ده واینکه
می خوای بگی برای رسیدن به رزشنایی و تاریکی رو باید تجربه؟؟ درسته؟اما در واقعه تاریلی و سیاهی بیداد می کنه...و امید نور کجاست ؟وشاید راهی باشه؟ شاید......

سلام دوست..
امید و نور همیشه هست و ما آن را می توانیم بیابیم اما مهم اراده است که ما در رسیدن به آن مهم یاری کند.. در مورد تجربه باید بگویم بنده بر خلاف عقیده بسیاری از دوستان به هیچ وجه عقیده ندارم که انسان باید همه چیز را تجربه کند..اگر قرار باشد همه چیز را به تجربه دریابیم پس نقش عقل دوراندیش چیست؟؟ ..هر چند بسیاری از موارد نیز وجود دارند که عقل تنها در اثر تجربه پی به حسن و قبح آن می برد اما همه پدیده ها مشمول این قانون نیستند....راهی هست دوست گرامی..حتما هست..برقرار باشید

چکامه پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:35 ق.ظ http://chakamehb.persianblog.ir/

سریالهای ایرانی : مصیبت های جامعه امروز، جامعه ای تکه پاره شده از هر طرف

حماسه دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:28 ق.ظ

جالب بود...آدم رو یاد فیلمها می انداخت.مرسی

بندرجاسک-فرزاد بادروج دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:38 ب.ظ http://jaski.ir

رمضان خوش آمدی...

سلما دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:18 ب.ظ http://charandiat.blogfa

سلام.
دیگه مطلب آپ نمی کنید آقای بزرگمهر.من همچنان منتظرم.
و ازینکه برام وقت میذارید متشکرم.

سلام..کمی مشغول تحقیق هستم..نوشتن در اولویتهای بعدی قرار گرفته..البته جای دیگر و به سبک دیگری می نویسم..بنده هم از شما متشکرم که وقت گذاشتید..

مریم پنج‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:01 ب.ظ http://www.dibacheye-moalem.blogfa.com

سلام خسته نباشین
وبلاگ خیلی خوبی دارین من مطالبشو خوندم خیلی استفاده کردم.
امیدوارم همیشه موفق باشین.
مرسی که به وب کودکانه ی منم سر زدین
من همش احساسی می نویسم ( مطالبی که از خودمه)
ولی از همفکری صاحب نظرانی مثل شما بهره می برم.
شاید سر فرصت مطالب وبمو بر اساس اسمش نوشتم
اما هنوز آمادگیشو ندارم شایدم وقتش نیست
بازم ممنونم موفق باشین.

سلام..شما هم خسته نباشید..بسیار متشکرم..گمان میکنم شما دارای شعور احساسی بالایی هستید که خود نعمت بزرگیست و لازمه شغل معلمی می باشد..موید باشید

دکتر پرتقالی پنج‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:06 ب.ظ http://dr-orange.blogfa.com

امروزه همه گرفتار نوعی پارادوکس هستند

صحیح می فرمایید..بنده نیز آن را در خود و در دیگران حس می کنم..

زهرا سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 07:49 ب.ظ

سلام پیام خوبی؟
عیدت مبارک
راستی پارادوکس یعنی چه؟

سلام از بنده..
یعنی تناقض

کنگستان چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:53 ق.ظ http://kongestan.blogfa.com

با سلام خدمت برادر بزرگوار آقای بزرگمهر
فرارسیدن عید سعید فطر را به شما تبریک عرض می کنم

به امید قبولی طاعات و عبادات در این ماه مبارک

موفق و موید باشید

سلام دوست من..پذیرای تبریکات متقابل بنده نیز باشید..برقرار باشید دوست من

marzieh چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:30 ب.ظ http://www.goldengulf.blogfa.com

سلام آقای بزرگمهر .
خیلی وقته که آپ نیستی ...؟ و من منتظر مطالب زیبایت هستم

سلام.. کمی مشغولم..مطالبی نوشته ام ..در اولین فرصت بازخوانی و تایپ خواهم کرد..ممنون از شما

s@lma شنبه 20 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:32 ب.ظ http://charandiat.blogfa

سلام.
وبلاگم را با مطلبی در مورد ادبیات رمانتیک به روز کردم.خوشحال میشم یه سر بزنید.

سلام.
خدمت رسیدم ..

ماه لی لی سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 10:32 ق.ظ

چراغ راهمان خاموش برادر
نرم و آهسته ...این کوچه ها ی خسته...
ماه در لجنزار دریا کوچیده..
هستی؟...
پس چرا روشنمان نمی داری..

شرمنده می فرمائید.. همیشه وامدار محبتهای شما مهربان دوستان بوده ام...

دخترخلیج یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 02:07 ب.ظ http://www.dkh.blogsky.com

سلام
خسته نباشید ...
داستان خوبی بود اما ...
شروعش انگیزه ی کافی را بخواننده واسه ادامه نمی داد ...
البته این نظر شخصی منه ...
دلت دریایی جوون !

صدیقه اسلامی سه‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:46 ب.ظ http://farsipoem.blogfa.com

سلام
وب جالبی دارین قلمتان توانا

آزادی واندیشه چهارشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:03 ب.ظ http://azadivaandishe.blogsky.com

سلام دوست عزیز
باموضوع جدیدی بنام ((بازگشت از شکست به پیروزی))
بروزم .پس منتظر حضورتان هستم .
موفق باشید ....
http://azadivaandishe.blogsky.com

محمود جمعه 21 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:49 ب.ظ http://www.rozegarvazaman.blogfa.com

با آسیب های اجتماعی و دردی که مردم بیابان از آن رنج می برند به روزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد