جایی برای نشستن

از ماشین پیاده شد...نگاهی به ساعتش انداخت..هنوز نیم ساعتی تا رسیدن قطار فرصت داشت..همه کارهایش را تمام کرده بود و می توانست آسودگی خاطر را در خود حس کند...چند متر آنطرفتر جایی را بر روی ریل، برای نشستن انتخاب کرد..دست بر زیر چانه زده و به گذشته می اندیشید...تنها عشق و دلیلش برای زندگی،مادر پیرش بود که یکماه پیش از دنیا رفت...در آخرین رای زنیهایش با خود،نتوانست دلیل موجهی برای بودن بیابد...

صدای بوق هشدار قطار از دور شنیده می شد..اما او بی خیال روی ریل نشسته و در افکار خود غرق بود...در این لحظات تمام زندگی را مرور می کرد..قطار با صدای مهیب هشدارش بسیار نزدیک شده بود...

خواست برای بار آخر سیگاری روشن کند..سیگار را بر دهان گذاشت و برای یافتن فندک جیب هایش را وارسی کرد..یادش آمد آن را توی ماشین جا گذاشته...برخاست تا به سراغ فندک برود..اما اگر می رفت قطار از اینجا عبور می کرد و باید یک روز دیگر منتظر قطار می ماند و یک روز دیگر این دنیای نامرد و بیهوده را تحمل می کرد..بی خیال سیگار شد و سرجایش نشست...قطار رد شد...