پیام بزرگمهر

تعمقی بر مجهولات و نگرشی دیگر بر زیستن

پیام بزرگمهر

تعمقی بر مجهولات و نگرشی دیگر بر زیستن

خوب یا خوش؟

انسان موجودی اجتماعیست که سعادت فردی او در گرو سعادت اجتماعی و سعادت اجتماعیش متضمن سعادت فردیش است.افراد سعادتمند در جامعه سعادتمند زندگی میکنند و برای نیک بختی جامعه باید تک تک افراد آن  سعادتمند باشند.هر کس با تعریفی خاص که از سعادت در ذهن خود دارد سعی در برآوردن آن می نماید.ولی همین تعریفهای متفاوت و گاها متضاد ،خود دلیلی برای دوری از سعادت اجتماعی بشر شده است.

بسیاری از افراد خوشبختی را با خوشی اشتباه گرفته و تصویر آنان از خوشبختی تنها کسب خوشیهای لحظه ایست.اما برای خوشبختی به تعریفی بسیار متعالی تر از خوشی و لذت نیازمندیم که با عمل به آنها خوشبختی اجتماعی و در نهایت خوشبختی دنیا را می توان شاهد بود...تعاریفی همچون خوب و خوبی که وجدان انسان بدون نیاز به واسطه، کاملا آنها را درک کرده وفضائل مصادیق آن جدای از تعاریف مصادیق آن برایمان قابل فهم است.برای مقایسه سعادت بشر از موضع خوبیها و موضع خوشیها ابتدا تعاریفی را از این واژه ها بیان می کنیم..

 

خوب و بد دو تعریف متنازع از امور است که نسبی بودن هر کدام از آنها را در مصادیق مختلف می توان دید.انسانها بر اساس شرایط حاکم فکری و منفعت خود هر پدیده را به خوب  یا بد تقسیم می کنند.مثلا همه ما قباحت آدم کشی را می دانیم ولی در شرایطی خاص کشتن همنوع نوعی فضیلت محسوب میشود..شرایطی مانند دفاع از کشور و راندن مهاجمان..پس در اینجا خوب یا بد بودن این عمل بستگی به تعریفی دارد که ما از مصادیق آن در شرایط مختلف کرده ایم..برای سنجش خوب و بد برای همه شرایط ، باید آن را به یک تعریف خاص و روشن تر ارجاع دهیم که بنده "هر چیز که عشق به هستی و آفرینش و انسانیت را به دنبال داشته باشد خوب،و غیر آن را بد"  می نامم.

 

بازتاب پدیده های بیرونی و درونی بر اعماق وجود ما خود پدیده ایست که بصورت احساس نمود پیدا می کند.بعضا این احساس خوشایند ماست که در تعریفی به نام "خوشی" میگنجد.از آنجایی که انسانها منفعت طلب هستند،سعی بر انجام کارهایی دارند که بازتاب آن کارها احساس خوشی را برایشان به همراه داشته باشد.

احساس خوشی حالتی درونیست که در اثر تطابق حدوث پدیده های عینی با پدیده های ذهنی مطلوب ما بوجود می آید.دستیابی به خواسته های درونی حس خوشی را به همراه دارد که این خواسته ها می توانند اهدافی کوتاه مدت و یا طولانی مدت باشند.پس متعاقبا خوشیها بر دو نوعند...خوشیهای گذرا و خوشیهای ماندگار..

خوشیهای گذرا: انسان می تواند در مقطعی از زمان عملی انجام دهد که احساس سرمستی و خوشی عایدش شود ولی به محض گذر از این مقطع تمام آن حالت از بین رفته و چیزی از آن باقی نمی ماند.خوشیهای گذرا که اهداف آن مقطعیست می تواند با عشق به هستی و آفرینش و انسانیت مغایرت داشته باشد...مانند استفاده از قرصهای روان گردان که در مقاطع کوتاهی انسان را به سر حد لذت می رسانند و یا کارهایی مثل استهزا دیگران و یا حتی شکار پرنده ای صرفا برای تفریح.... اما آیا این گونه اعمال با خوبی نیز تطابق دارند؟؟طبعا خیر..شاید دلیل اصلی گذرا بودن آن نیز همین است که موازی با خوبیها نیستند.

خوشیهای ماندگار:خوشی های ماندگار آنیست که شامل مقاطع زمانی نبوده و تداوم تاثیر آن بر زندگی به صورت همیشگی باشد.گاها انسان فارغ از انگیزه ایجاد خوشی،کارهایی را انجام می دهد که ماحصل آن کارها احساس شور و شعف را نیز به همراه دارد.این کارها ،کارهای خوب نامیده میشود که همسویی آن با انساندوستی و عشق به آفرینش را میتوان مشاهده کرد.خوشی حاصل از این خوبی می تواند همیشه در ذهن مانده و خود انگیزه ای برای انجام خوبیهای دیگر شود و ضمیر ناخودآگاه انسان را برای خوش بودن به سمت خوب بودن سوق دهد و به وضوح می توان تاثیر متقابل خوب بودن و خوشی های ماندگار را حس کرد...نمونه هایی از آن را  می توانیم کمک به همنوعان، عشق به همسر و والدین، و یا حتی گرفتن دست سالخورده ای برای رساندنش به آن سوی خیابان نام ببریم...

 

 

بشر ذاتا آزمند و برتری جو است و برای برآوردن امیال نفسانی خود دست به هر ناشایستی می زند.لذتها در وجود انسان فانی و وابستگی آورند و انسان باید برای کسب آرامش دست به ارضای وابستگی ها بزند..اما ارضای وابستگی ها، بالاخص خوشیهای گذرا در موارد زیادی همراه با عصیان بوده و از شرایط عشق به انسانیت و آفرینش تخطی می کند.و باعث فاصله گرفتن انسانها از شرایط انساندوستی شده و مانع از دستیابی به سعادت جمعی بشر می شود..

بر این باورم که ما برای خوبیها آفریده شده ایم نه خوشیها.. و این خوبیهاست که ما را در زمین خلیفه الله می کند(1)... به هیچ وجه قصد نفی خوشیها حتی از نوع گذرا را نداریم،اما از آنجا که سعادت اجتماع رابطه مستقیم با عملکرد افراد آن جامعه دارد،آیا می توانیم هر نوع خوشی را حتی به قیمت اضمحلال اجتماع و اخلاقیات،تجویز نماییم؟؟

در این بحران معنا،تغییر نوع نگرش انسانها در مورد اهداف زندگی از موضع خوشیها به موضع خوبیها،میتواند تحولاتی بدیع در جوامع انسانی بوجود بیاورد که با احتراز از اعمال منافی انساندوستی و رویکرد به عشق به آفرینش و خوبیها،به جای خوشیها،همه انسانها در کنار هم سعادت را احساس کنیم .

 

 

 

(1)پی نوشت:قصد نداشتم این مقوله را از منظر دین بررسی کنم

عشق فضایی

اینجا پلوتون است..دورترین، تاریکترین و سردترین سیاره منظومه شمسی با 204 درجه زیر صفر ،فاصله ای معادل 39 برابر فاصله زمین تا خورشید و 1500 بار تاریکتر از زمین"

 

دوسال پیش ، با برخورد شهابسنگی بزرگ به سیاره سرد ،کوچک و تاریک پلوتون که ساکنانش موجوداتی فقیر و زحمتکش بودند،نوعی بیماری وارد سیاره شد  که یکی را پس از دیگری به کام مرگ فرو میبرد....نوعی بیماری لاعلاج که فقط یکسال به بیمارانش مهلت زندگی می داد...

بیماری ،همه را کشته بود و فقط در تاریکترین و سردترین نقطه سیاره کلبه ای وجود داشت که خانواده  سه نفری رابرت(robert) در آن زندگی میکردند و تنها ساکنین این سیاره به شمار می آمدند....رابرت،همسرش ماری و پسر کوچکشان مت(mary & mat) ...آنها نیز خانواده ای فقیر و زحمتکش بودند و همیشه به هم عشق می ورزیدند...عشق رابرت و ماری داستان زبانهای مردم سیاره بود.. رابرت هر کاری را بخاطر همسرش انجام می داد تا او را شاد کند...و بعد از به دنیا آمدن مت آنها بهانه ای برای عشق مضاعف به هم پیدا کرده بودند....ولی افسوس...افسوس که رابرت نیز به آن بیماری لاعلاج دچار گردیده بود...

 

همه جا تاریک بود... رابرت بر تخت بیماری خوابیده بود... و شمعی بر بالای سرش روشن...اتاق کمی نور داشت...مت و ماری بر بالین او می گریستند...از شدت سرما اشکشان بلوری از یخ می شد...رابرت بی رمق بود...شاخکهای رابرت به سختی می جنبید و نمی توانست حرفهایش را بدین وسیله به همسر مهربانش بگوید...

ماری می گریست...او نمی توانست بنشیند و نظاره گر مرگ عزیزترین کسش باشد...ماری میگریست.. و مت هم...

باید کاری می کردند...ماری می دانست تنها راه علاج شوهرش دارویی است که در سیاره ای دور دست به نام زمین یافت می شود...ولی قبلا شنیده بود آنجا از پلوتون بسیار دور است و مسیری پر خطر دارد...اما ماری تصمیم خودش را گرفته بود...او می بایست شوهرش را نجات  می داد... هیچ چیز برایش از رابرت مهمتر نبود و حاضر بود هر مخاطره و زحمتی را به جان بخرد تا رابرت را به زندگی باز گرداند...

او باید برای مدتی رابرت را به قصد آوردن دارو تنها می گذاشت.مت اکنون پسری چهار،پنج ساله بود و نمی توانست کاری برای پدر انجام دهد.او خود نیاز به مراقبت مادر داشت.ماری تصمیم گرفت مت کوچولو را نیز همراه خود به زمین ببرد...

مت و ماری سوار بر سفینه قدیمی و کهنه رابرت شدند و از پلوتون به قصد زمین حرکت کردند..ماری مسیر را به خوبی بلد نبود ولی می دانست باید به سمت خورشید حرکت بکند...

روزها و هفته ها و ماهها در راه بودند و به طرف خورشید می رفتند..در طول مسیر چندین بار با خطر برخورد شهابسنگها مواجه شدند ولی بخت با آنها یار بود و به سلامت از آنها گذر کردند...آنها بعد از چهار ماه طی کردن مسیر،زمین را از دور مشاهده می کردند...این دقیقا همانی بود که آدرسش را به ماری داده بودند...این زمین بود و آنها باید فرود می آمدند...

اما به نزدیکیهای زمین که رسیدند دیدند اشیائی نورانی از زمین به طرف آنها می آید..آن اشیا چه می توانست باشد؟!؟! ناگهان متوجه شدند جسمی با سفینه برخورد کرد وکنترل از دست ماری خارج شد..و به سمت زمین سقوط کردند..سفینه به زمین افتاد و بعد از مدتی تعدادی از زمینیها با شئی در دستانشان(اسلحه) سفینه را محاصره کردند......مت و ماری با تعجب از سفینه به بیرون آمدند.....

از خصوصیات پلوتونیها این بود که می توانستند تغییر چهره بدهند و به ظاهری شبیه انسان،حیوان و یا هر موجود دیگر تبدیل شوند و به زبان آنها تکلم کنند....

نیروهای زمینی نتوانستند آنها را دستگیر کنند ،چون به محض برخورد هر جسمی به ساکنین پلوتون،به دلیل داشتن مغناطیس بدنی،آن جسم به دورتر پرتاب می شد و به همین دلیل هیچ کس نمی توانست به آنها دست بزند.....زمینیها از ترس فرار کردند...ماری نیز با مشقت  زیاد توانست خودش و مت کوچولو را از معرکه برهاند،در حالی که نیروهای زمینی حیران از دیدن این واقعه بودند...ماری و مت کوچولو فرار کردند....

 

اینجا هوا سرد نبود...همیشه روشن بود...جمعیت زیاد و آباد..نور چراغها،نئونها و آسمان خراشها فضائیها را خیره کرده بود...از هر خانه ای صدای موزیک به گوش می رسید...ظاهرا اینجا همه خوشحال بودند...آنها محو تماشای زمین شدند...ماری و مت می گشتند و سرگرم تماشای زمین بودند بی آنکه متوجه زمان باشند..یک لحظه ماری به خود آمد و دید که هفته ها از حضورش در زمین می گذرد،بدون آنکه توانسته باشد کاری انجام دهد..

بعد از روزها جستجو،مت و ماری نا امید از یافتن دارو، در گوشه ای از خیابان نشسته بودند و گویا غم عالم بر دوش آن غریبه ها سنگینی می کرد...ناگهان صدایی شنیدند...و حضور یک مرد را در بالای سر خود حس کردند...ماری داستان را به مرد گفت...مرد او را دیوانه پنداشت و خیالات شیطانی بر سرش خطور کرد...مرد ،فضائیها را به بهانه کمک و راهنمایی به خانه اش دعوت کرد و ماری ساده دل نیز پذیرفت...آنها به منزل آن مرد رفتند...

ماری زنی زیبا بود ...و آن مرد انسانی طماع و شیطان صفت...ماری هنوز متوجه ماجرا نشده بود..مرد او را به اتاقش جهت دادن دارو فرا خواند...ماری ساده دل به اتاقش رفت...مرد شیطان صفت بود...مرد، نامرد بود...ولی ماری زمینی نبود.او مغتاطیس داشت.مرد به قصد تعرض، به ماری حمله کرد..ماری بسیار ترسیده بود..مرد حمله کرد ولی با شدت زیاد به عقب پرتاب شد..مرد متعجب و حیران شد.دگر بار حمله کرد ولی باز هم به عقب پرتاب شد..ماری اصلا نمی دانست چه می گذرد..و مت را در آغوش گرفت و فرار کرد...آنها غریب و بیچاره بودند....

و باز هم چون آورگان در خیابانهای شهر زمینی می خزیدند،بی آنکه بتوانند کاری انجام دهند...ماری نا امبد سر به زانو گرفته و اشک می ریخت..مت هم با مادرش اشک میریخت..زمان سپری میشد و رابرت ،تنها و بیمار در سیاره ای دور دست بر بستر افتاده بود...

ماری از شدت ناراحتی فریاد زد..زمینیها دور او حلقه زدند و هر کس او را با انگشت تمسخر نشان می داد..زمینیها به او خندیدند..زمینیها فکر میکرند به یک زمینی می خندند وغافل از اینکه آنها فضایی بودند...

اما اینبار مردی به سوی آن دو روان شد..آن مرد پیتر(peter) نام داشت..او عاشق همسرش بود و وی را در تصادفی ازدست داده بود.او حرفهای ماری را درک می کرد..ولی می پنداشت ماری به نوعی بیماری روحی دچار شده که خود را زمینی نمی داند....پیتر مهربان و عاشق..او همیشه عاشق همسرش بود و هر دم وفادار به وی،حتی پس از مرگش...او فقط می خواست به یک همنوع کمک کند..ماری و پیتر مدتها به دنبال دارو گشتند و سرانجام با مشقت و سختی زیاد آن را یافتند...

ماری خوشحال بود..آنها باید به فضا میرفتند..وقت وداع رسید و پیتر به ماری و خصوصا مت عادت کرده بود..ماری نمی دانست چگونه باید از پیتر تشکر کند..مت نیز به زمین عادت کرده بود و دوست داشت همینجا بماند ولی چاره ای جز رفتن نداشت..

هنگام وداع ،پیتر ،مت را در آغوش گرفت و دست ماری را به گرمی فشرد بی آنکه هیچ اتفاقی بیفتد و مغناطیس او را به سویی پرت کند..ماری از این موضوع متعجب شد که چرا مغناطیس

 بر پیتر تاثیر نکرد...(واقعا چرا؟؟؟مگر او زمینی نبود؟؟پس چرا؟؟)

فضائیها بر سفینه خود سوار شدند و هر طور که بود آن را به راه انداختند...آنها چهار ماه از مقصد فاصله داشتند و بعد از گذشت چهار ماه به پلوتون رسیدند...ماری  از یافتن دارو، شادان به سمت خانه می دوید...

ماری و مت دارو را در دست داشته و به خانه رسیدند...شمع خاموش شده بود...آنها خود را به بالین رابرت رساندند...ماری عشقش را صدا زد...

رابرت!!!!

رابرت!!!!

ولی شاخکهای رابرت از کار افتاده بودند...آری!! رابرت دیگر نبود...رابرت مرده بود....آری.. مرده بود....

سفر ماری بیش از یک سال به طول انجامیده بود و دیگر رابرت نبود...عشق ماری دیگر جان نداشت... ماری گریست...مت هم گریست...ماری بسیار گریست و گریست...از چسمان ماری یخ می چکید...ماری روزها و ماهها گریست تا که بی جان شد...ماری در فراق عشقش آنقدر گریست تا به او ملحق شد...ماری نیز مرد...و مت تنها ماند....تنهای تنها....

 

                                داستان از خودم

حسرت

زندگی هر فرد را می توان به ادواری چون کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی، و پیری تقسیم نمود.پیری دوره ای از زندگیست که  در آن ثمره تصمیمات و بهره گیریهای از فرصتهای زندگی در دورانهای قبل را می توان دید.

هیچ پیری را نمی توان یافت که آرزوی محال دگرباره جوان شدن را در سر نداشته باشد...حسرت روزهای گذشته و خاطرات شیرین نوجوانی و جوانی رفیق راه سالخوردگان است. که بعد از پشت سر نهادن گذشته ها و وقایع و حوادث  ،و محرز شدن نتیجه هر تصمیم در زندگیشان اکنون بهتر و با نگرشی مسلط می توانند به خوب یا بد بودن هر تصمیمی که در گذشته گرفته اند سخن بگویند..

ولی جای سوال اینجاست که چرا"حسرت" در بین همه انسانها دردی مشترک است؟..آیا کسانی یافت می شوند که نخواهند در مواردی، دگر باره زمان به عقب برگردد وکاری را انجام بدهند که در گذشته از آن غفلت ورزیده اند ؟؟؟آیا شما نیز در مواقعی خواهان آن نیستید که حداقل برای یکبار هم که شده در جهت منفی بردار زمانی حرکت کنید و خاطره ای از زندگی را پاک و یا چیزی به آن بیفزایید؟؟؟

"زمان" و "مکان" دو عامل محیط بر کل زندگی بشر است که همه فعالیتهای او را در بر میگیرد.انسان فقط  در چهارچوب محدودیتهای اعمال شده از طرف زمان و مکان قادر به فعالیت است و همین عاملهای محدود کننده باعث می شود انسان نتواند از تمام ظرفیتهای زندگی خود بهره گیرد و خود را ناگزیر از انتخاب و تصمیم می

بیند...در همینجاست که پدیده ای به نام "تصمیم"و "انتخاب" معنا پیدا می کند..

زندگی مجموعه ای از پیش آمد و موقعیت های مختلف و تصمیم برای انجام صرفا تعداد کمی از آنهاست که پی در پی برای انسان رخ می دهد.همه پدیده ها چه کوچک و چه بزرگ مشمول این نام یعنی"موقعیت" هستند..

محدودیت زمانی و مکانی به این صورت است که هیچ انسانی در یک زمان نمی تواند در بیش از یک مکان باشد...

لذا با توجه به اینکه موقعیتها(پتانسیلهای بهره گیری از زندگی) در یک زمان خاص در مکانهای مختلف بطور متفاوت رخ می دهد با کثرت موقعیتها مواجه می شویم...این در حالیست که ما به حکم جبر آفرینش نمی توانیم در آن زمان خاص در دو مکان باشیم و ناچارا فقط می توان با اتخاذ تصمیم از یک موقعیت بهره گرفت و از سایر آنها چشم پوشی کرد...

سر منشا احساس حسرت نیز همینجاست.. محدودیت حرکتی در جهت بردار زمانی ، و همچنین محدودیت زمانی عمر باعث می شود موقعیتها را از دست رفته ببینیم و برای آنها افسوس و حسرت بخوریم. زیرا با گذشت زمان درستی یا اشتباهمان در تصمیم گیری در آن برهه محرز می شود ولی دیگر نمی توان به عقب برگشت و به دلخواه خود امور را رقم زد...

.البته قابل ذکر است که گاها تصمیماتی ازبرایمان گرفته می شود(چه از طرف دیگران و چه طبیعت) و ناچارا وارد جبری می شویم که تصمیم خودمان نبوده و در نهایت به احساس حسرت می انجامد یعنی بسیاری از امور از دست ما خارج است و ما تنها می توانیم ناظر آن باشیم بی آنکه قدرت تغییر در آنها داشته باشیم(در اینجا بحث جبر و اختیار پیش می آید که در آینده آن را خواهیم نوشت)...

آنچه عیان است حسرت گذشته جزئی از زندگی ابنا بشر است که بدون تفکر بر دلایل آن باعث وارد آمدن فشار روانی بر وی می شود...و بهترین راه برای مقابله با این فشار طبیعی انگاشتن آن است..ما جزئی از طبیعتی هستیم که به اقتضای حکم جبری آن، نمی توانیم زمام همه امورات را در دست بگیریم.. تا جایی که امکان تصمیم گیری وجود دارد باید از نیروی عقل برای صلاح معاش بهره برد و در مواردی که امورات از دست ما خارج است باید پذیرفت و کنار آمد....

 

 

سر آغاز

 

نام:  پیام...

و بزرگمهر فامیلی است که در شناسنامه ام درج گردیده...از سوم بهمن ماه یکهزار و سیصدو پنجاه و هشت به دنیا تحمیل شده ام..و شاید هم بلعکس..متولد و ساکن بندرعباس،شهری در جنوب،محصور بین دریا و استوار کوهی به نام گنو...

دیر زمانیست اندیشه نوشتن را در سر می پرورانم..ولی نبود قلمی تا جوهرش را برای نوشته ها فدا کند...قلمها نیز از یاد برده اند کارشان چیست..!

در این دو سال آخر عمر می خواهم بنویسم...از دغدغه های فکری و پرسشهای ایدئولوژیک که چنگ بر گریبانم انداخته اند...

از خودم می نویسم..از افکارم..از اعتقاداتم..رویاها..آرزوها..و هر آنچه مرا تشکیل داده اند...

سعی می کنم کتیبه ای مجازی از خود و شما گردآوری نمایم که در آن از لفاظی ها کاسته که با دوری از ظواهر به ژرفای معانی یورش ببریم...

و دل به یافتن اندیشمندانی بسته ام که اندیشه هایشان چون نور فانوسی در پیچ و خم های جاده تاریک زندگی باشد...و شاید تلنگری برای تاملی متفاوت....

هر آنکه خود را بی نیاز از نظرات و فرمایشات نیک اندیشان دانست،از هدایت دور گشته و به راه ضلالت خواهد رفت...مرا از اندیشه های زیبایتان محروم نکنید و بنگارید آنچه در سر دارید،در این آوردگاه مجاز...

امید بر اینکه تدوام نگاشته هایمان حقیقت زندگی را بر دیده هایمان عریان کند...

 

                                            ۸۶/۱۱/۳